روشاروشا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سبزترین زندگی

و خدا نعمتش را برما تمام کرد

1393/4/22 20:55
493 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب طولانی ترین شب زندگی من و بابایی بود. می خواستیم زود بخوابیم تا کمتر انتظار بکشیم اما خوابمون نمی برد. تو زندگیمون هیچ وقت تا این اندازه برای رسیدن به یک لحظه خوب مشتاق نبودیم.

من قبل از ساعت 8 شب شاممو خوردمو بالاخره با کلی فکرهای خوب خوابم برد. ساعت 4:30 صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدیم . هردوی ما از این که اون شب طولانی رو پشت سر گذاشته بودیم خوشحال بودیم. بابا صبحانه اش رو خورد و من ناشتا برای رفتن به بیمارستان آماده می شدم. ساعت 5 من و بابا به همراه تو آخرین عکس حاملگیمو گرفتم. یه فیلم کوتاه هم گرفتیم و با تو صحبت کردیم. ساعت 5:15 مامان جون و باباحسین همراه خاله ندا اومدن دنبال ما و همه با هم راهی بیمارستان آتیه شدیم. تو دلم آشوبی بود، دنیای دو نفره من و بابا حالا کم کم داشت با تو قسمت می شد.

هوا تاریک بود و خنک. تو ماشین که نشستم چهره مصمم بابا کلی بهم انرژی مثبت داد.خاله ندا هم تو ماشین ما نشست و مامان جون اینا پشت ماشین ما حرکت کردند. هرچی به بیمارستان نزدیک تر می شدیم قلبم تندتر می زد. خیلی گرسنه و تشنه بودم.تو هم تو دل من خوابه خواب بودی.

وقتی رسیدیم بیمارستان اصلا فکر نمی کردم این قدر سریع منو داخل اتاق ببرن تو یک چشم به هم زدن از همه جدا شدم و من بردن واسه ی یک سری آزمایشات. ناراحت شدم فکر می کردم تا زمان تولد تو دیگه بابا رو نمی بینم آخه من هنوز باهاش خداحافظی نکرده بودم تا این که خانوم پرستار گفت نگران نباش بازم می بینیش.بعد صدای قلبتو چک کرد. این آخرین دفعه ایی بود که صدای قلبتو بلند شنیدم. معاینات که تموم شد با چند تا خانوم باردار دیگه که زایمانشون با من بود دوست شدم و نشستیمو کلی حرف زدیمو خندیدیم.بیشتر حواسم به در بودکه گاهی بازو بسته میشد.میون این بازو بسته شدن ها بالاخره بابا رو دیدم دویدم سمتش نزدیکش که شدم خاله ندا رو هم دیدم. چند دقیقه ایی با هم حرف زدیم بابا خسین هم کنارشون بود تونستم با همشون خداحافظی کنم. دلم آروم شد. پیش دوستام که برگشتم متوجه پنجره بزرگ روبروم شدم نمیدونم طبقه چند بودیم اما من از اون پنجره فقط آسمونو می دیدم آسمون آروم تابستونو.ساعت 7:30 بود که احساس کردم بیدار شدی گرسنگی خیل بهم فشار می آورد. دوستای خوبی پیدا کرده بودم که حالا کم کم پزشکشون اونارو برای زایمان صدا می زد. دکتر ما قرار بود ساعت 8 بیاد. پس من هنوز وقت داشتم تا آخرین حرکت های تو رو احساس کنم.تو این لحظات به این 9 ماهی که گذشت فکر می کردم. به 38 هفته قبل ، به روزهای وحشتناک ویار.... چه روزها و شب هایی روگذروندم. تو همین فکر هابودم که ذوباره بابا رو از پشت در دیدم از دور داشتم باهاش حرف می زدم که یک دفعه خانوم پرستار اسممو صدا کردو  گفت دکترت اومده باید آماده بشی. ساعت درست 8 بود . وقتی رو ویلچر مخصوص نشستم خانوم دکترو دیدم با هم کلی احوال پرسی کردیم اسمتو ازم پرسید و چند بار صدات کرد. بعد دکتر بیهوشی اومد و بهم خوش آمد گفت مهربونی پرسنل ترس رو ازم دور کرد وقتی آمپول بی حسی رو بهم زد لحظات آخری بود که وجودتو احساس کردم تا دیدنت فقط چند دقیقه مونده بود و چقدر دیر میگذشت. بالای سرم فیلمبردار بود و یک پرستار که مدام ازم می خواست تو این لحظه ها دعاش کنم. همه ی وجودم گوش شده بود تا کی صدای گریتو می شنوم. یک دفعه صدای خانوم دکترو شنیدم که داشت قربون صدقه تو می رفت و می گفت " روشا خانوم خوش اومدی خوش اومدی" حالا صدای گریه ات تو کل اتاق پیچید و طنین گریه ات تمام دنیای من شد. تو رو فورا شستن و آوردن کنار صورتم با گریه بهت نگاه می کردم یه وقت هایی چقدر به این لحظه فکر میکردم برات دعا کردم برای بابا برای خودم برا همه کسایی که دوستشون داشتم . وقتی ازم جدات کردن دلم تنگ شد میخواستم بیام دنبالت اما پاهام حس نداشت. یادمه تو ریکاوری نزدیک یک ساعت خوابیدم بعدش تو رو برای شیر خوردن آوردن پیشم اولین شیرو که می خودی تمام سرتو غرق بوسه کردم. تو این مدتی که من خواب بودم تو رو به بابایی نشون داده بودن بابا هم اولین بار که تو رو دید ازت عکس گرفت . وقتی تونستم پاهامو تکون بدم منو آوردن تو اتاقم در که باز شد همه رو دیدم  بابایی،بابا حسین ، بابا ایوب ، مامان جون ، مامان پروین ، خاله ندا ، خاله لاله، طراوت جون همه حالمو پرسیدن و از تو براشون گفتم. هم منتظر دیدن تو بودن. بعد چند دقیقه که تو رو آوردن همه شاد بودن و نازت می کردن و ازت عکس می گرفتن. تو هم تند تند شیر میخواستی . تا بعد از ظهر دورو برمون شلوغ بود زن عمو مهنازت همراه دلسا جون هم برای دیدنت اومده بودن. وقتی همه رفتن منو بابایی و مامان جون تنها شدیم و تو رو همش نگاه میکردیم بابا اصلا دلش نمی خواست بره خونه. با اصرار پرستارا راهی خونه شد وقتی داشت می رفت می گفت فردا کله سحر اینجام.

بالاخره به دنیا اومدی و تمام دنیای ما شدی.

هرچی از اون روز برات بگم کمه دخترم . بزرگ که شدی خاطرات تولدتو با جزییات بیشتر برات تعریف می کنم     

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان جون
25 مرداد 93 15:07
روز قشنگی بود،دخترکی معصوم و پری رو دیده به جهان گشود.مقدمت مبارک و وجودت سبز. روشای نازنینم: تولدت مبارک .خیلی دوست داشتنی و با حالی،مخصوصا تو حموم که تازگیها داری زرنگ میشی.دوست دارم یه عالمه