روزی که تو به دعوت ما، نه نگفتی
پارسال درست صبح چنین روزی خبر اومدنتو به من دادی... منی که چند وقتی به مادر شدن فکر می کردم صبح 26 آبان به یکباره غافلگیر شدم.روزی که هنوز هم به یادآوردنش برای منو بابایی شیرینه. امروز صبح وقتی بیدار شدم تو مثل فرشته ها خواب بودی، دقیقا یک سال پیش جلوی چشمم اومد ؛ اون روز صبح من تنها ... امروز صبح تو پیش من و در آغوش منی... من از همون صبح لحظه به لحظه ی تمام عمرم رو با تو قسمت کردم... صبور شدم .... حواس جمع تر از گذشته .... شب زنده دارتر ، قوی تر ... اما دل نازک تر از همون روز تا آخر عمرم قراره چنین روزی رو جشن بگیرم و نذری بدم ...
نویسنده :
مامان آیدا و بابا جواد
14:30