روشاروشا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سبزترین زندگی

تو دختر رویایی ما هستی

1392/12/18 12:52
495 بازدید
اشتراک گذاری

آپلود عکسآپلود عکسآپلود عکس

امروز منو بابا و مامان جون و بابا حسین صبح زود رفتیم سونوگرافی دکتر صدری تا از وضعیت سلامت تو باخبر بشیم. هم دلهره داشتم هم خوشحال بودم که بازم قراره ببینمت. بابایی هم اینقدر دلش برات تنگ شده بود که صبح مرخصی گرفت تا بتونه بیاد و عزیزدلشو ببینه.

وقتی نوبت ماشد بابایی از آقای دکتر اجازه گرفت تا از این لحظه ها فیلم برداری کنه ،آقای دکتر هم اجازه داد و هم این که در آخرسیدی فیلم سه بعدی تو رو به ما داد.

اما برسیم به لحظه ایی که آقای دکتر با اطمینان گفت که یه دختر گل که سالمه سالمه هستی، خیلی خوشحال شدیم. مامان جون هم تو اتاق سونو اومده بود و به نشانه خوشحالی با دستاش علامت پیروزی به دوربین بابایی نشون داد. منم چشم از منیتور دکتر برنمیداشتم که مبادا به اندازه پلک زدن دیدنتو از دست بدم .بعدا بزرگ میشی و تمام این روزها رو که به تصویر کشیدیمو میبینی و میفهمی که چقدر برای همه ما عزیزی.

توی این عکس وقتی آقای دکتر جنسیتتو به ما گفت دستتو رو صورتت گذاشته بودی.. مامان قربون شرمو حیای تو بره فکر کنم خجالت کشیدی ...آپلود عکس

 

 

بعد هم آقای دکتر صدای قلبتو برامون گذاشت. صدای تپش قلب کوچیکت تمام سالنو پرکرد تا جاییکه باباحسین که بیرون اتاق منتظر ما بود گفت :«صدای قلبشو شنیدم» وکلی منو بغل کرد و کلی خوشحال بود که تو دختر هستی و قراره خیلی تو رو پارک ببره. یادش بخیر... منم وقتی کوچولو بودم تمام آرزوم پارک رفتن با باباحسین بود. چه لذتی داشت وقتی منو سوار تاب میکرد و هُل میداد به سمت آسمون .با هر هُل فکر میکردم الان میرسم به ابرها... میگفتم یه ذره دیگه مونده محکمتر هُلم بده اونم میگفت :«دستاتو سفت بگیر تا نیافتی.. » یاد همه روزای خوب بچگیم بخیر ...حالا همه این روزا با وجود تو قراره برای من تکرار بشه ،من عاشق تکرار شدن خاطرات خوبم هستم و عاشق تو که اون روزها رو به یادم انداختی.

وقتی رسیدیم خونه بابایی قبل از اینکه بره سرکار فیلمی که خودش گرفته بود و فیلمی که آقای دکتر داده بود و با دقت نگاه کرد و بعد با خیال راحت رفت سرکار. این روزها یه جمله رو منو تو بارها از بابایی می شنویم اونم اینه که« من قربون جفتتون برم..» منم از طرف خودمو تو جواب میدم « خدانکنه..»

بعد از ظهر هم مامان جون و باباحسین اومدن دنبالم و رفتیم دکتر زنان. خانوم دکتر مهربون هم منو معاینه کرد و جواب سونو رو هم دید و گفت خداروشکر سالم هستیم و مشکلی نداریم.

شب هم وقتی دست بابایی رو دل من بود خوابش برد و تو دقیقا رو دست بابایی لگد میزدی چندتا لگد محکم که اگر بیداربود متوجه میشد ،آخه خیلی وقته که بابا دوست داره لگد تو رو احساس کنه امشب درست وقتی خوابید تو شروع کردی. دلم واسه بابا سوخت اما دلم نیومد بیدارش کنم .. تو خبر نداری اما من برات می نویسم که بابایی چقدر برای ما زحمت می کشه ...تو خبر نداری اما من برات می نویسم که دستای بابایی خسته ی کار برای ماست... اماکاش بدونی شبا وقتی به صورتش نگاه میکنم ته ته تمام خستگیاش یه شور و آرامش خاصیو میبینم که تا حالا ندیده بودم تو هنوز خبر نداری اما من برات می نویسم دخترم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)