روشاروشا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سبزترین زندگی

اولین هدیه مامان جون

                                             تو این روزا که خیلی حالم بده مامان جون هر روز میاد خونمون و تا عصری که بابایی بیاد پیشم میمونه امروز صبح که اومد یه قلک برات خریده بود با اینکه هنوز جنسیتتو نمیدونیم اما مامان جون به انتخاب خودش رنگ صورتی رو انتخاب کرد. و اولین پولو هم تو قلکت انداخت و گفت: نا به دنیا اومدن کوچولومون هرروز براش صدقه بندازیم وقتی کامل پر شد بشکنیمشو ببریم بدیم به کودکان معلولی که ساختمونشون ن...
14 اسفند 1392

اولین خرید بابایی

                                                 دختر گلم بابایی امروز که داشت از سرکار بر می گشت اولین هدیه خودشو برات خرید و اومد خونه . کلی ذوق کردیم وقتی  تو رو توی این بلوز شلوار نارنجی تصور کردیم . اصلا فکر نمیکردم بابایی اینجوری منو سورپرایز کنه..دخترم مبارکت باشه                    &n...
14 اسفند 1392

خاطره اولین ضربه روشا به مامانش

امشب من از صبح زیاد حالم خوب نیود مامان جون ظهر اومد خونمونو برای ما قیمه پخته بود .عصر رفتم که بخوابم اما اصلا خوب نخوابیدم .با صدای زنگ بابایی از خواب پاشدم. شب هم که شام خوردیمو بابایی چون خیلی خسته بود رفت که بخوابه اما من خوابم نبرد و نشستم پای تلویزیون .. ساعت یک و 5 دقیقه بود که یک دفعه احساس یه ضربه محکم رو توی دلم احساس کردم راستش حسابی جا خوردم پیش خودم گفتم یعنی چی شده که ..... یاد تو فسقلی افتادم .حتما نصف شبی بازیت گرفته بود اینقدر این لگد محکمت به دلم چسبید که زود رفتم بابا رو بیدار کردم و بهش گفتم که کوچولوش چه حالی به مامانش داده . بابایی تا شنید خواب از سرش پرید بلند شدو خندید و خوشحال شد بعد هم کلی قربون صدقه ...
29 بهمن 1392

ضربان قلبت رویت شد

                                     کوچولوی من امروز من همراه بابایی و مامان جون و بابا حسین  رفتیم سونوگرافی تا صدای ضربان قلب تو رو بشنویم .یه ذره حالت تهوع دارم  مخصوصا وقتی خانوم منشی  ازم خواست که برای سونو یه مقداری آب بخورم  میدونستم هستی و نبض داری راستش قلبتو احساس میکردم اما وقتی به چهره بابایی نگاه میکنم میبینم که چقدر استرس داره یواشکی بهم گفت (اگر ضربان نداشت ناراحت نشیا چند روز بعد دوباره میایم سونو . )...
28 آبان 1392

مثبت شدن جواب آزمایش

                                                      امروز منو بابایی صبح رفتیم آزمایشگاه تا مطمئن بشیم که تو هستی . صبح با یک حال عجیبی از خواب پا شدم شب قبل هم اصلا درست و حسابی نخوابیدم فکر اینکه تو در وجودمی و با تو نفس میکشم حس زندگی بهم می داد .شب بابا با یک جعبه شیرینی و کلی میوه اومد خونه ...شوق قشنگی تو نگاهش دیدم که تا حالا ندیده بودم چقدر وجود تو یک شبه همه چیزو بهتر ...
28 آبان 1392

کوچولوی ما خوش اومدی

                                               امروز  سبزترین روز زندگیم بود بهتر بگم سبزترین روز زندگی منو جواد ... همه چیز امروز قشنگ بود حتی هوای آلوده تهران ... حتی باغ بی برگی پادشاه فصل ها پاییز.... همه و همه فقط یک دلیل داشت چون                            &nb...
28 آبان 1392