و خدا نعمتش را برما تمام کرد
دیشب طولانی ترین شب زندگی من و بابایی بود. می خواستیم زود بخوابیم تا کمتر انتظار بکشیم اما خوابمون نمی برد. تو زندگیمون هیچ وقت تا این اندازه برای رسیدن به یک لحظه خوب مشتاق نبودیم. من قبل از ساعت 8 شب شاممو خوردمو بالاخره با کلی فکرهای خوب خوابم برد. ساعت 4:30 صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدیم . هردوی ما از این که اون شب طولانی رو پشت سر گذاشته بودیم خوشحال بودیم. بابا صبحانه اش رو خورد و من ناشتا برای رفتن به بیمارستان آماده می شدم. ساعت 5 من و بابا به همراه تو آخرین عکس حاملگیمو گرفتم. یه فیلم کوتاه هم گرفتیم و با تو صحبت کردیم. ساعت 5:15 مامان جون و باباحسین همراه خاله ندا اومدن دنبال ما و همه با هم راهی بیمارستان آتیه شدیم. تو ...
نویسنده :
مامان آیدا و بابا جواد
20:55