روشاروشا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سبزترین زندگی

روز مادر و اولین سال مادرشدنم

  امروز 31 فروردینه و روز مادر. این اولین سالیه که همه به عنوان یک مادر این روزو بهم تبریک میگن چه حس خوبیه و چه روز قشنگی.! صبح با لگدا و تکونای تو بیدار شدم و بعد به همه کسایی که برام عزیز بودن تلفن کردم و این روز بزرگو تبریک گفتم. اولین کسی که بهش زنگ زدم مامان خوب خودم بود. مامانی که تو تمام لحظه هایی که حالم بد بود کنارم بود. مامانی که زحمت هاشو نمیشه با هیچ کاری جبران کرد.  این روزا از دم هر مغازه ایی که رد میشه برای تو یه چیزی می خره و کم کم سیسمونیتو کامل می کنه.  این عکس کیک و ژله ایی که به مناسبت روز مادر برای مامانم درست کردم تا به همراه کادو تقدیم بهترین مامان دنیا کنم.     &n...
31 فروردين 1393

امسال هم نذرمو ادا کردم

دهه ی فاطمیه از اون روزاییه که همیشه دلم می خواد یه چیزی نذر کنم دو ساله که شعله زرد می پختم اما امسال به خاطر بارداری اصلا فکر نمی کردم بتونم نذری بدم اما به خاطر روشا و سلامتی اون خدا خواست که بتونم ... صبح که بیدار شدم آستینارو بالا زدمو رفتم دنبال سبزی آش . خلاصه تا عصر مشغول آش پختن بودم . بوی آش که تو خونه پیچید روشا تو دلم شروع کرد به ملق زدن  ... از صبح خبری ازش نبودا  .... انگار مثل باباش عاشقه آشه ... دخترمو منتظر نذاشتمو براش آش فرستادم تو دلم نوش جونت روشای مامان خدایا کمه اما ازم قبول کن     ...
19 فروردين 1393

سومین سالگرد ازدواج منو بابا

  امروز 6 فرودینه و منو جواد درست سه سال پیش در چنین روزی پیوندمونو جشن گرفتیم.. جالب اینه که در 6 اسفند هم عقد کردیم و از همون روز عدد 6 برای ما مقدس شد.   امروز تنها میخوام برای تو بنویسم برای تو که تمام  لذت زندگی از حضورت نشأت گرفت و من به عشق واقعی رسیدم .سه سال پیش هرگز فکر نمی کردم تمام سهم من از زندگی با تو خوشبختی باشه... وتو بتونی بشی نیمه گمشده ی من... هم خونه ی من دفتر قلبم پر از تکرار مشق خوبی های توست، من با تو مهربونی رو یاد گرفتم.. یکی شدن زیر سقف رویاهای مشترکمون منو از همه چیز بی نیاز کرد تا این که به معجزه دستای تو ایمان آوردم   ....من تو را ازخدایی خواستم که ...
6 فروردين 1393

آغاز سال 93 همراه با روشا

  سلام دختر گلم . امروز آخرین روز سال 92 هست و منو بابا داریم آخرین کارهای باقی موندمونو انجام می دیم . صبح وقتی منو تو خواب بودیم بابایی همراه مامان جون رفتن که میوه بخرن وقتی بابا برگشت صبحانه خوردیمو من مشغول درست کردن سبزی پلو با ماهی شدم .ظهر هم با بابا رفتیم تا سفره هفت سینمونو کامل کنیم بارون قشنگی می بارید و من برای هممون دعا کردم ....همین که رسیدیم خونه نشستم و سفره هفت سین امسالمونو چیدم ، بابا هم خونه رو جارو می کشید و تو هم پر جنب و جوش تو همه این مراحل ما رو همراهی می کردی انگار احساس می کردی این بیرون داره یه خبرایی میشه.... بالاخره هفت سین ما اینی شد که داری می بینی     ...
1 فروردين 1393

بابایی تکونای تو رو احساس کرد

دخترم این روزا منو بابا مشغول خونه تکونی هستیم کم کم بوی عیدو میشه احساس کرد ، روزای خیلی خوبیه مخصوصا تو خونه ی ما. امسال آخرین سالیه که منو بابا سال رو تنهایی تحویل میکنیم، ایشالا سال دیگه سه نفری کنار سفره هفت سین بهترین سال زندگیو با هم شروع می کنیم.... کارهای اصلیو انجام دادیم شستن پرده ها ،تمیزکردن کل آشپزخونه و اتاق خواب فقط مونده یه سری کارهای کوچیک که اونارو کم کم خودم دارم انجام میدم اما حسابی حواسم به تو هست از دیروز تکوناتو احساس نکرده بودم خیلی نگران شدم حرکت تو توی بدن من یعنی سلامتی تو ... بابایی هم نگران شده بود تا اینکه امشب شروع کردی به اظهار وجود.. اگر بدونی چقدر خیالمو راحت کردی.... تقریبا ضربه هات داره محکم تر...
25 اسفند 1392

اسمتو روشا گذاشتیم

  دختر کوچولوی مامان با این که خیلی وقته حدس میزدیم که دختر باشی اما هنوز اسمی برات انتخاب نکرده بودیم تا اینکه مامان جون اسم « روشا » رو پیشنهاد داد و من و بابایی استقبال کردیم .به نظرمون اسم قشنگی اومد هم کوتاه و هم بامعنی و هم اینکه به نام خانوادگی تو میخوره . اسم انتخاب کردن کار سختیه ، اسم تو بعدها بخشی از شخصیت تو رو میسازه پس خیلی باید دقت می کردیم . بالاخره اسمی که مامان جون انتخاب کرد به تصویب رسید و حالا تو روشا کوچولوی ماهستی . روشا به معنی دختر شاداب و خندان هست .دخترم امیدوارم مثل اسمت شاداب رو باشی..اسم قشنگت مبارک   ...
20 اسفند 1392

تو دختر رویایی ما هستی

امروز منو بابا و مامان جون و بابا حسین صبح زود رفتیم سونوگرافی دکتر صدری تا از وضعیت سلامت تو باخبر بشیم. هم دلهره داشتم هم خوشحال بودم که بازم قراره ببینمت. بابایی هم اینقدر دلش برات تنگ شده بود که صبح مرخصی گرفت تا بتونه بیاد و عزیزدلشو ببینه. وقتی نوبت ماشد بابایی از آقای دکتر اجازه گرفت تا از این لحظه ها فیلم برداری کنه ،آقای دکتر هم اجازه داد و هم این که در آخرسیدی فیلم سه بعدی تو رو به ما داد. اما برسیم به لحظه ایی که آقای دکتر با اطمینان گفت که یه دختر گل که سالمه سالمه هستی، خیلی خوشحال شدیم. مامان جون هم تو اتاق سونو اومده بود و به نشانه خوشحالی با دستاش علامت پیروزی به دوربین بابایی نشون داد. منم چشم از ...
18 اسفند 1392

منو تو نصف راهو با هم بودیم

  سلام زیباترین اتفاق زندگی . امروز بیستمین هفته مشترک ماست. من و تو 20 هفته رو کنار هم بودیم و حالا فقط 20 هفته دیگه مونده تا تو زمینی بشی. نمیدونم دنیایی رو که تو وجودم برات ساختم رو چقدر دوست داری ... حتی نمی دونم داره بهت خوش می گذره یا نه ... اما بدون تمام سعی مامان اینه که برات بهترین بستر رو فراهم کنه. همیشه بهترین ها رو برات می خوام ، چون تو بهترین حس دنیا رو به من دادی... حس قشنگ مادرانه ... من این حسو مدیون تو هستم ... خدایا من اون فرزندی رو می خوام که تو همیشه پناهش باشی همونی که زندگیش پر از سلامتی و آرامشه همونی که عاقبتش سرشار از خیر و برکته همونی که باهوشه و زیبا همونی که پیشرفت هر روز...
17 اسفند 1392

اولین هدیه باباحسین

           امروز جمعه است و من و بابایی رفتیم خونه مامان جون اینا. که یک دفعه دیدیم باباحسین برای نوه گلش 2 تا ظرف غذا خریده بود  تا تو حسابی توی این ظرف های خوشگل غذا بخوریو تپلی بشی . اینم عکس هدیه باباحسین که از اولش خیلی منتظر تو کوچولوی ناز بود تا بیای و به خونشون یه شور دیگه بدی. مرسی بابابزرگ خوبم که به فکرم بودید.         ...
16 اسفند 1392

اولین باری که دیدیمت

  سلام نفس من . امروز قراره تست غربالگری سه ماهه اول رو انجام بدم که شامل سونوگرافی کامل از تمام اجزا بدنت همراه آزمایش خون هست .امروز کلی خبرساز میشی. صبح همراه مامان جون و باباحسین و بابایی رفتیم سونوگرافی جزو نفرات اول بودیم که رفتیم تو آقای دکتر تا موس رو گذاشت رو شکمم تو رو دیدم ..سرتو دست و پاتو گردن و بینی و گوشتو خیلی لذت بخش بود فقط خیلی کوچولویی هنوز وزنت 55 گرمه و الان تو هفته 12 هستی خداروشکر سالمه سالمی آقای دکتر گفت به احتمال زیاد دختری. .. همه خوشحال شدیم بعد رفتیم آزمایشگاه تا من آزمایش خون بدم  بعدش بابایی منو مامان جونو رسوند خونه .راستی آقای دکتر سیدی سونوگرافی تو رو به ما داد ما هم تا رسیدیم خونه گذا...
14 اسفند 1392