روشاروشا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه سن داره

سبزترین زندگی

منو تو نصف راهو با هم بودیم

  سلام زیباترین اتفاق زندگی . امروز بیستمین هفته مشترک ماست. من و تو 20 هفته رو کنار هم بودیم و حالا فقط 20 هفته دیگه مونده تا تو زمینی بشی. نمیدونم دنیایی رو که تو وجودم برات ساختم رو چقدر دوست داری ... حتی نمی دونم داره بهت خوش می گذره یا نه ... اما بدون تمام سعی مامان اینه که برات بهترین بستر رو فراهم کنه. همیشه بهترین ها رو برات می خوام ، چون تو بهترین حس دنیا رو به من دادی... حس قشنگ مادرانه ... من این حسو مدیون تو هستم ... خدایا من اون فرزندی رو می خوام که تو همیشه پناهش باشی همونی که زندگیش پر از سلامتی و آرامشه همونی که عاقبتش سرشار از خیر و برکته همونی که باهوشه و زیبا همونی که پیشرفت هر روز...
17 اسفند 1392

اولین هدیه باباحسین

           امروز جمعه است و من و بابایی رفتیم خونه مامان جون اینا. که یک دفعه دیدیم باباحسین برای نوه گلش 2 تا ظرف غذا خریده بود  تا تو حسابی توی این ظرف های خوشگل غذا بخوریو تپلی بشی . اینم عکس هدیه باباحسین که از اولش خیلی منتظر تو کوچولوی ناز بود تا بیای و به خونشون یه شور دیگه بدی. مرسی بابابزرگ خوبم که به فکرم بودید.         ...
16 اسفند 1392

اولین باری که دیدیمت

  سلام نفس من . امروز قراره تست غربالگری سه ماهه اول رو انجام بدم که شامل سونوگرافی کامل از تمام اجزا بدنت همراه آزمایش خون هست .امروز کلی خبرساز میشی. صبح همراه مامان جون و باباحسین و بابایی رفتیم سونوگرافی جزو نفرات اول بودیم که رفتیم تو آقای دکتر تا موس رو گذاشت رو شکمم تو رو دیدم ..سرتو دست و پاتو گردن و بینی و گوشتو خیلی لذت بخش بود فقط خیلی کوچولویی هنوز وزنت 55 گرمه و الان تو هفته 12 هستی خداروشکر سالمه سالمی آقای دکتر گفت به احتمال زیاد دختری. .. همه خوشحال شدیم بعد رفتیم آزمایشگاه تا من آزمایش خون بدم  بعدش بابایی منو مامان جونو رسوند خونه .راستی آقای دکتر سیدی سونوگرافی تو رو به ما داد ما هم تا رسیدیم خونه گذا...
14 اسفند 1392

اولین هدیه مامان جون

                                             تو این روزا که خیلی حالم بده مامان جون هر روز میاد خونمون و تا عصری که بابایی بیاد پیشم میمونه امروز صبح که اومد یه قلک برات خریده بود با اینکه هنوز جنسیتتو نمیدونیم اما مامان جون به انتخاب خودش رنگ صورتی رو انتخاب کرد. و اولین پولو هم تو قلکت انداخت و گفت: نا به دنیا اومدن کوچولومون هرروز براش صدقه بندازیم وقتی کامل پر شد بشکنیمشو ببریم بدیم به کودکان معلولی که ساختمونشون ن...
14 اسفند 1392

اولین خرید بابایی

                                                 دختر گلم بابایی امروز که داشت از سرکار بر می گشت اولین هدیه خودشو برات خرید و اومد خونه . کلی ذوق کردیم وقتی  تو رو توی این بلوز شلوار نارنجی تصور کردیم . اصلا فکر نمیکردم بابایی اینجوری منو سورپرایز کنه..دخترم مبارکت باشه                    &n...
14 اسفند 1392

خاطره اولین ضربه روشا به مامانش

امشب من از صبح زیاد حالم خوب نیود مامان جون ظهر اومد خونمونو برای ما قیمه پخته بود .عصر رفتم که بخوابم اما اصلا خوب نخوابیدم .با صدای زنگ بابایی از خواب پاشدم. شب هم که شام خوردیمو بابایی چون خیلی خسته بود رفت که بخوابه اما من خوابم نبرد و نشستم پای تلویزیون .. ساعت یک و 5 دقیقه بود که یک دفعه احساس یه ضربه محکم رو توی دلم احساس کردم راستش حسابی جا خوردم پیش خودم گفتم یعنی چی شده که ..... یاد تو فسقلی افتادم .حتما نصف شبی بازیت گرفته بود اینقدر این لگد محکمت به دلم چسبید که زود رفتم بابا رو بیدار کردم و بهش گفتم که کوچولوش چه حالی به مامانش داده . بابایی تا شنید خواب از سرش پرید بلند شدو خندید و خوشحال شد بعد هم کلی قربون صدقه ...
29 بهمن 1392

ضربان قلبت رویت شد

                                     کوچولوی من امروز من همراه بابایی و مامان جون و بابا حسین  رفتیم سونوگرافی تا صدای ضربان قلب تو رو بشنویم .یه ذره حالت تهوع دارم  مخصوصا وقتی خانوم منشی  ازم خواست که برای سونو یه مقداری آب بخورم  میدونستم هستی و نبض داری راستش قلبتو احساس میکردم اما وقتی به چهره بابایی نگاه میکنم میبینم که چقدر استرس داره یواشکی بهم گفت (اگر ضربان نداشت ناراحت نشیا چند روز بعد دوباره میایم سونو . )...
28 آبان 1392

مثبت شدن جواب آزمایش

                                                      امروز منو بابایی صبح رفتیم آزمایشگاه تا مطمئن بشیم که تو هستی . صبح با یک حال عجیبی از خواب پا شدم شب قبل هم اصلا درست و حسابی نخوابیدم فکر اینکه تو در وجودمی و با تو نفس میکشم حس زندگی بهم می داد .شب بابا با یک جعبه شیرینی و کلی میوه اومد خونه ...شوق قشنگی تو نگاهش دیدم که تا حالا ندیده بودم چقدر وجود تو یک شبه همه چیزو بهتر ...
28 آبان 1392